گاهی به شوهرم شک داشتم اما هرگز باورم نمی شد او را در اتاق خواب با …!
به گزارش پایگاه خبری هامپوئیل به نقل از چمدون؛ مریم زنی جوان و خوش چهره که در عمق چشمانش به سادگی می شد غم عمیقی را دید، با احوالی پریشان و مضطرب مقابل مشاور نشسته است او داستان زندگی اش را اینطور برایمان تعریف کرد.
من چوب اعتماد بیش از حد به آدم ها را خورده و تاوان سنگینی پرداخته ام. بدبختی من از یکسال پیش شروع شد همان روزی که برای خرید شب یلدا به بازار رفته بودم. هنوز چند دقیقه از راه رفتن من از مرکز خرید نگذشته بود که لیلا بهترین دوست دوران دبیرستانم را در یک مرکز خرید دیدم، سالها از هم خبر نداشتیم، آنقدر هیجان زده بودیم که بی خیال خرید شدیم و ساعت ها در یک رستوران دنج از گذشته و زندگیمان صحبت کردیم، لیلا بتازگی از همسرش جدا شده بود و از نظر روحی به هم ریخته و افسرده بود.
وقتی از هم خداحافظی کردیم طوری تحت تاثیر داستان زندگی اش بودم که حتی یک لحظه نمی توانستم از فکرش بیرون بیایم.
می خواستم کاری کنم که هر طور شده شادی به زندگی اش برگردد.
به همین دلیل رفت و آمدم را با او بیشتر کردم. روزها که شوهرم سرکار می رفت او به خانه ما می آمد و با هم بودیم. این شرایط ادامه داشت تا اینکه سر انجام کاری که مدت ها دنبالش بودم برایم فراهم شد.
شوهرم مخالف بود و مدام با من درگیر می شد و می گفت به دخترمان ضربه می خورد. اما هر طور بود متقاعدش کردم که اجازه دهد به خاطر عشق و علاقه ام کار کنم.
از طرفی با لیلا صحبت کردم و قرار شد او روز ها به خانه ما بیاید و مراقب دخترم باشد. همه شرایط عالی بود خیالم که بابت دخترم راحت شد بیشتر در محل کار می ماندم.
بیشتر شب ها دیرتر از شوهرم به خانه می رسیدم اما چون از او و دخترم مطمئن بودم و مانند چشمانم اعتماد داشتم هرگز تصور هیچ اتفاق بدی برای زندگی ام نداشتم.
چند روزی گذشت تا اینکه روزی مادر شوهرم تماس گرفت و گفت حال دخترم خوب نیست و خودم را به خانه برسانم.
وقتی از او سراغ لیلا را گرفتم تازه فهمیدم چه کلاه بزرگی سرم رفته است.
مادرشوهرم گفت این چند ماه اخیر هر روز صبح شوهرت دخترت را به خانه ما می آورد و عصر او را می برد، خیلی وقت است من لیلا را ندیده ام!
وقتی این حرف ها از دهان مادر شوهر من بیرون آمد انگار یک سطل آب سرد روی بدن من خالی کرده بودند. لحظه ای تعلل نکردم و به سرعت به خانه رفتم و لیلا را با همسرم دیدم. وقتی آن صحنه را دیدم حتی نمی توانستم با آنها صحبت کنم. آنها به اعتماد من خیانت کرده بودند.
لیلا سعی داشت آن صحنه را توجیه کند اما من نگذاشتم حرفی بزند و وسایل خودم و دخترم را برداشتم و به خانه پدرم رفتم.
بعد ها فهمیدم از همان ماه های اول با هم رابطه داشتند و من با خوش خیالی ماه ها به جای زندگی ام خرج خوش گذرانی های آنهارا می دادم بعد از این اتفاق دادخواست طلاق دادم و حضانت دخترم را هم گرفتم. اماحالا با اینکه مدتی از آن موضوع گذشته و هر کاری کردم تا دخترم از نبود پدرش غم نخورد اما دختر ۴ ساله ام هر روز گوشه گیرتر می شود. خیلی نگران هستم و نمی دانم اگر این شرایط ادامه پیدا کند چه بلایی سرش می آید.
نظرات کاربران