عکس های سیاه رابطه پیرمرد با دوستدختر ۲۳ سالهاش را فاش کرد!
به گزارش پایگاه خبری هامپوئیل به نقل از پنجره، مرد ۶۲ سالهای که موهای سپیدش از دنیایی تجربه حکایت داشت، در حالی که بیان میکرد با نقشه شوم آن مرد عینک دودی زندگیام در آستانه فروپاشی قرار دارد درباره چگونگی افتادن در دام یک رابطه خیابانی به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد توضیح داد.
وی گفت: از دوران نوجوانی همواره سعی کردم روی پای خودم بایستم تا به کسی محتاج نشوم به همین دلیل در روزهای تعطیلی مدرسه کار میکردم تا هزینههای خودم را تامین کنم. پدرم مردی با ابهت نظامیگری بود به طوری که با سختگیریهایش راه هرگونه خلاف و خطا را بر ما بسته بود.
با اتمام تحصیل در مقطع دبیرستان عازم خدمت سربازی شدم، هنوز یک ماه به پایان خدمتم مانده بود که پدرم مرا مجبور به ازدواج با دختر یکی از بستگانش کرد و در حالی که من آمادگی نداشتم با دختر یکی یک دانه فامیل پدرم ازدواج کردم. «شیوا» اگرچه دختری با کمالات بود اما غرور خاصی داشت که هیچکس نمیتوانست در برابر این غرور مقاومت کند. پدرش مردی ثروتمند بود و بسیار از دخترش حمایت میکرد.
ابتدا قرار بود در تجارتخانه پدرزنم مشغول به کار شوم اما به خواست خدا در یکی از ادارات دولتی استخدام شدم و ادامه تحصیل دادم. با این حال هیچ تغییری در رفتارهای سرد و سختگیرانه همسرم به وجود نیامد. من هم این غرور و خودبزرگبینی او را تحمل میکردم تا این که فرزندانم بزرگ شدند و اوضاع مالی من نیز روز به روز بهتر شد تا جایی که دیگر در زندگی کمبودی نداشتم و خانوادهام در رفاه و آسایش بودند.
بالاخره هشت سال قبل مُهر بازنشستگی پای ۳۰ سال فعالیت اداریام خورد و بازنشسته شدم. ابتدا چند ماه را در مسافرت و تفریح خانوادگی گذراندم. بعد از آن برای سپری کردن روزهای بازنشستگی و فرار از تنهایی به پارک ملت مشهد پناه میبردم تا عصرها در کنار دیگر بازنشستگان اوقاتم را با گفت وگو با آنها بگذرانم.
در این میان مردی با عینک دودی بیشتر از دیگران مرا به سوی خودش جلب میکرد. او بازنشسته خوشبرخورد و خوشخندهای بود که همواره با مزاح و لطیفهگویی ما را به خنده وامیداشت. من هم که کمبود محبت را از همان سالهای کودکی در وجودم حس میکردم پایههای یک رفاقت صمیمی را با «ستار» گذاشتم. به طوری که با این آشنایی و دوستی رفت و آمد او به منزل ما آغاز شد.
معاشرت و برخوردهای او به گونهای بود که همسر مغرور و سرسخت من مدام میگفت: کاش او به جای پدرم بود چرا که پدر همسرم چند سال قبل به رحمت خدا رفت و همسرم دیگر هیچگاه نمیخندید! خلاصه این رفت و آمدها به جایی رسید که من درباره سردمزاجی همسرم، با ستار به درد دل پرداختم و سیر تا پیاز زندگی خصوصیام را برایش بازگو کردم تا این که روزی ستار به آرامی کنار گوشم گفت: تو با این وضعیت مالی خوبی که داری نمیخواهی کمی برای خودت زندگی کنی و غرور همسرت را بشکنی!؟ با این جمله او وسوسه شیطانی بر وجودم غلبه کرد و پیشنهادش را پذیرفتم.
روز بعد ستار زن ۲۳ ساله مطلقهای را به من معرفی کرد که پر از شور و محبت بود. به همین دلیل رابطه پنهانی من و «مهرانه» شروع شد. او آن قدر به من توجه میکرد و «عزیزجان» میگفت که دیگر همه چیز را در زندگی فراموش کرده بودم. حتی زندگی خصوصی با همسرم را از یاد بردم و به دیدار فرزندانم نمیرفتم.
همه وجودم در چشمها و لبخندهای مهرانه خلاصه شده بود اما نمیدانستم که همه این ماجراها نقشه شومی برای اخاذی از من است. بالاخره چند ماه بعد ستار عینک رفاقت را از چهره برداشت و من چهره واقعیاش را دیدم. او تهدیدم کرد که اگر مبلغ قابل توجهی به او ندهم، همسرم را در جریان ارتباطم با مهرانه میگذارد واقعا خشکم زده بود.
از آن روز به بعد رفتارهای مهرانه نیز تغییر کرد به طوری که به یک شیطان وحشتناک تبدیل شد. تازه فهمیدم مهرانه اجیر شده ستار بود تا به این وسیله از من اخاذی کند. وقتی به خواسته آنها توجهی نکردم ستار تصاویر زنندهای از من و مهرانه را برای همسرم فرستاد به گونهای که زندگیام به یک جهنم سوزان تبدیل شد. فرزندانم مرا طرد کردند و همسرم دادخواست طلاق داد.
نظرات کاربران